گمشده
سه شنبه 90 اسفند 23 :: 1:6 عصر :: نویسنده : گمنام آه... بخار نفسهایش بر شیشهء عینک ته استکانی اش می نشیند... سریع درش می آورد و با گوشهء چادرش پاک می کند لنزها را و با دستپاچگی دوباره روی چشمانش می گذارد. راستی یادم رفت بگویم در فراقت سوی چشمانش و توان پاهایش را از دست داده. این روزها نفس هایش به شماره افتاده اند. اگر بگویم فقط برای تو نفس می کشد بیراه نگفته ام. حتی اگر استخوانی و پلاکی بیش نمانده باشد... هرکس که گفت بهر تو مردم دروغ گفت من راست گفته ام که برای تو زنده ام
موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها صفحات وبلاگ آمار وبلاگ بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 28
کل بازدیدها: 120506
|
|